Friday, June 26, 2009

خیلی‌ کار دارم ولی‌ این رو حتما باید بنویسم :)

خدایا شکرت که دوستای خوبی‌ دارم :) اونقدر زیگیل میشن و تأ حال آدم یه کم نیاد سر جاش هم ول نمیکنن :)

لیندا دیروز دستم رو گرفت و کلی‌ باهم همدردی کرد کلی‌ باراش حرف زدم... گفت به این حسی که تو داری میگن انگزایتی... خوب شد فهمیدم خودم فکر می‌کردم دپرشن دارم ؛)

و خودش هم قبلان اینجوری شده بوده... چا قدر حالم بهتر شدا بهاش حرف زدم :) همسایه هم واقعا همسایهٔ خوبیه... حال خودش هم داغونه ولی‌ بر عکس دفهای قبل این بر اون سنگ صبور من شده ... خیلی‌ بهم کمک می‌کنه...

هر چی‌ بچه‌ها میان دنبالم حوصلهٔ بیرون رفتن ندارم... هر چی‌ اصرار می‌کنن اصلا حسش رو ندارم که بریم بگیم به خندیم...

اون روز اول که نتیجه رو تازه داد بودن بچه‌ها اومدن دنبالم سات ۲ صبح به زور من رو بردن خونه شون ..

هانیه و علی‌ اومدن به زور تو اتاق خوابم و بالشتم رو برداشتن، مهناز و علیرضا هم رفتن تو حموم و مسواکم رو دزدیدن بعدش هم کشون کشون بردنم خونه شون :)) اگر نبرده بودنم تأ صبح حتما دق می‌کردم...

دیروز هر چی‌ اصرار کردن حوصله نداشتم برم پیش شون این روزا فقط دلم میخواد تنها باشم... بیچاره هانی برام سوپ هم پخته بود

خوشم میادا ازشون خیلی‌ پشت کار داران :)) گفتن حالا که تو نمیای ما میاییم :)) امروز سات ۴:۳۰ قراره پاتک بزنن اینجا... خوب دیگه این رو کاریش نمی‌شد کرد :))

هانیه میخواد شب پیشم بمونه ...

یادم اون دوران پویا هم همینجوری بود.. تو یکی‌ از امیلهاش برام نوشت: هر چی‌ بچه ها میان دنبالم میگن بیا بریم بیرون حوصله ندارم... تلفن هم جواا ب نمیدم... همش تو خونه‌ام ... دلم میخواد بخوابم ...

شاید پویا الان من رو بیشتر از همه درک کنه... شاید اگر ازش کمک بخوام بهترین کسی‌ باشه که بگه چطور می‌شه با این حس مبارزه کرد...

ولی‌ دلم نمیخواد بهش یاد آوری کنم یه دورانی حالش خیلی‌ بد بوده

دلم میخواد همیشه شاد و پر از قدرت و انرژی باشه مثل الان...

نمیخوام یه بار اضاف بشم رو کاراش

مثل اسمش واقعا پویاست ...

خوشحالم که میخواد یه کم سرعتش رو کم کنه.. خوبه که یه کم هم واسه خودش و دلش و سلامتیش وقت بذاره..

.طفلکی محسن امروز اومده بود دره خونه به زور من رو ببره بیرون...

میگه تو بیا من خودم هم وقت خواستی‌ برت میگردونم... محسنی مهربون ... این دوست جونم چشاش همیشه بیشتر از زبونش حرف میزنن ... خیلی‌ حساس و عاطفیه...

امیدوارم میره ایران بلایی سرش نیاد... واقعا امیدوارم چیزیش نشه..

هر چند که اینجا هم که بود تو هیچ کدوم ا ز این شب شمع و اینها شرکت نکرد فقط آخرای رالی اومد... چون اصلا ادم فعالی‌ نبود احتمالا کاریش هم نداران

امیدوارم پویا نره ایران... اگر بره صد در صد میگیرنش از اون گرفتنایی که معلوم نیست کجا ببرنش...

پویا عآقله.. خودش صد در صد میدونه اینها رو

دلم میخواد کلی ببوسمت عمو پویا

عشق چه قدر زندگی‌ آدم رو با ارزشتر می‌کنه..

چه قدر زندگی‌ رو با معنی‌ تر می‌کنه...

عاشقتم پویا

نمیترسم که بگم عاشقتم

No comments:

Post a Comment