Saturday, August 22, 2009

در کمد تنسی تاکسیدو باز شده !! :)

ارین میگفت طالبان انگشت شست تمام مردم چندین روستا از کسانی‌ رو که توی انتخابات رای دادن قطع کردن...

انگشتهای قطع شده به جرم شرکت در انتخابات !!

تایمز میگه تو زندان اوین به امیر یک پسر بچهٔ ۱۵ ساله بارها تجاوز شده..

کودک آزاری اون هم از نوع واقعا غیر انسانی‌ و کثیف ...

میدونی‌.. حال آدم دگرگون می‌شه..

اگر تا ۱ ماه پیش بود حتما مینوشتم که زندگی‌ واقعا چیز کثیفی هست و متاسفم از این که زنده هستم...

اگر تا ۱ ماه پیش بود... الان با خوندن این چیزها و به خصوص به دلیل این که اینجا هم هیچ فألیتی صورت نمیگیره که بشه توش شرکت کرد حتما دپ زده بودم حسابی‌...

اگر تا یک ماه پیش بود...

اگر تا همین چند روز پیش هم بود شاید وضع بهتری نمیداشتم..

کلی‌ با آرین امروز حرف زدیم.... خیلی‌ چیزهایی رو که میدونستم برام به یک شکل دیگه گفت و خیلی‌ چیژاش رو هم تا حالا به این گستردگی کسی‌ برام نشکافت بود...

ارین ...یک زن افغانی بسیار با سواد... ۱۰ سال تو صدا و سیمای اینجا در شبکه فارسی‌ زبان نویسنده و گویند بوده... عمو و دایش رو طالبان کشتند و ...

نه... نمیگم دنیا جای قشنگیه... ولی‌ دیگه نمیخوام هم بمیرم... :)

حداقل نه الان :)

میدونم که دنیا قشنگی‌ داره زشتی هم داره... خوبی‌ داره بدی هم داره... میدونم که خیلی‌ چیزا خیلی‌ پیچیده تر از اونی‌ هستن که به نظر میان و شاید خیلی‌ چیزا هم خیلی‌ ساد ه تر هستن از اونی‌ که ما بهاشون برخورد می‌کنیم...

دلم میخواد زنده باشم... دلم میخواد زنده باشم و یک زندهٔ تاثیر گذار... نه زنده‌ای که زنده بودنش فقط یک روند ساکن بی‌ حرکت باشه و زنده هست چون نفس میکشه...

خیلی‌ امیدوارم ... خیلی‌...

خیلی‌ پر از هدفم دوباره.. خیلی‌...

پر از خود باوری و پر از انگیزه و شور زندگی‌...

و همش به یک دلیل...

در کمد تنسی تاکسیدو باز شده

حواسم به طرز خوبی‌ جمع هست... اون حالت گیجی رو ندارم .... میدونم کجام.. دارم چی‌ کار می‌کنم... و حتا سر کار هم خیلی‌ موفق ترم...

انقدر حس سبکی دارم که از ته دل‌ می‌تونم خندون باشم ... همش لبخند رو لبم باشه و حتا زیر فشار شدید استرس که این روز‌ها همه سر کار داران می‌تونم لبخند بزنم و با روحیه باشم...

این دو روزه این رو متوجه شدم...

حس می‌کنم رها شدم.. حس می‌کنم آزادم :)

امروز همش تو فکرش بودم که بیام این رو اینجا بنویسم ولی‌ انگار بیانش خیلی‌ هم راحت نیست..

شاید چون خیلی‌ برای من بزرگ بوده...

حادثهٔ خیلی‌ عمیقی بوده...

میدونی‌... همیشه فکر می‌کردم که چرا انقدر گاهی‌ حواس پرت و گیجم.. که اینهمه گاهی‌ دلهره میگیرم و کلی‌ وحشت می‌کنم و روحیه‌ام رو میبازم...

فکر کنم حالا جوابش رو میدونم ... و حس می‌کنم تا حد زیادی هم حلش کردم :) از این بابت خیلی‌ خوشحالم :)

موضوع خیلی‌ ساده هست... مثل کمد تنسی تاکسیدو ... که توش همیشه اونقدر پر از خرت و پرت بود که نمی‌شد درش رو باز کرد... چون اگر درش باز میشد همهٔ خرت و پرتها آور میشد رو سرشون و کلی‌ چیز میز که تو کمد بود در حین ریختن میشکست...

ذهن من هم مثل همین کمد شده بود :) هر چی‌ خاطرهٔ تلخ آزار دهند بود توش ریخته بودم و چون نمیخواستم هیچوقت بهشون فکر کنم یه صندلی‌ هم گذاشته بودم جلو دره کمد که باز نشه ... اونقدر این فکرها درهم و قاطی و بزرگ بودن که تمام کمد رو پر کرده بودن... دره کمد رو اصلا نمی‌شد باز کرد ... نه برای اینکه چیز جدیدی بذاری توش ( چیزی رو با حواس جم به خاطر بسپاری) و نه حتا برای اینکه چیزی از توش برداری ( چیزی رو به خاطر بیاری)...

مثل حافظه کامپیوتر... یه حافظه کوچولو بود که یه کمد گوگولیی عسلی بود ولی‌ اونم به یه اندازه جا داشت و کمد اصلی‌ همیشه درش بسته بود ... از ترس اینکه مبادا یه وقت اون خاطره ها آور بشن رو سرم :)

دره کمد تنسی تاکسیدو دفعهٔ اول نزدیک ۴ سال پیش یه کوچولو باز شد ... که کلی‌ چیز از توش ریخت بیرون... چیزایی‌ که

به نظر شاید خیلی‌ ساده بیان ولی‌ من رو ناراحت میکردن... طول کشید تا پزیرفتمشون و حتا یه جور دیگه دیدمشون و برای خودم هلشون کردم :)

این دو بار آخر هم که دیگه درش رو کاملا باز کردم و بی‌ ترس از اینکه چیزی بشکنه یا اینکه خورده پوردهاش خونه‌ام رو کثیف کنه درش رو تا آخر باز کردم...

لحظهٔ آوار شدن این چیزهایی که مدتها اونجا قاییم کرده بودم لحظهٔ شیرینی‌ نبود ؛)

ولی‌ دره کمد باز شده بود و این حادثهٔ خیلی‌ مهمترین بود... :)

میدونی‌... خیلی‌ احساس سبکی می‌کنم ... احساس رهایی ... انگار یه پرده از جلوی چشمام و از روی مغزم رفته کنار :)

اون لحظه که دزد یه دستش رو گذاشت رو دهنم و با دست دیگه دور کمرم رو گرفت و از زمین بلندم کرد همیشه تا مدتهای زیادی تو کابوسام بود...

ولی‌ الان می‌تونم بهش فکر کنم و به خودم لبخند بزنم و بگم‌ای دخمل خوش شانس :) واقعا خیلی‌ شانس آوردم که نتونست من رو بدزده ... که اون ماشین ما رو دید و یه بوق خیلی‌ گنده زد که دزده ترسید و من رو رها کرد ... خیلی‌ شانس آوردم.. خیلی‌ خدا بهم رحم کرد .. خیلی‌... و من از این بابت خیلی‌ خوشحالم که دزده دماغش سوخیده شد :) حرفهای هم که زد قبل از اینکه در بره ... و لگدی هم که از لجش بهم زد قبل از این که اون ماشین مهربون دنده عقب بگیر از شدت حرصش بود... و که از چنگش فرار کردم :) فقط کاش اونقدر وحشتزده فرار نکرده بودم ... کاش واستاده بودم و از اون ماشین که فرشتهٔ نجاتم شد تشکر می‌کردم :)


از بابام هم دیگه اصلا دلخور نیستم ... و یادآوری اون چیز‌ها فقط باعث می‌شه که به خودم کلی‌ افتخار کنم... افتخار کنم که می‌تونم خیلی‌ راحت به اون روز‌ها نگاه کنم بدون این که احساس بدی بهم دست بده... خوشحالم که به خودم ثابت کردم که چیزی بیشتر از تجربیّات می‌شه بود.... که میشه نذاشت زندگی‌ تحت تاثیر یه سری خاطرات قرار بگیره...

و عاشق وار عمو پویا رو دوسش دارم ... فقط دیگه باید سعی‌ کنم نگرانش نشم... یا لاقل بهش نشون ندم که چقدر نگرانش میشم ... حس می‌کنم شاید این موضوع که من این رو ابراز می‌کنم اذیتش کنه ... گناه داره خوب...

.....very very private even for you webooli..

حالا میدونم چرا ... خیلی‌ ساده چون من به طرز عجیبی‌ عاطفی هستم و شاید تا حالا به کسی‌ اعتماد خاص نداشتم .. و کسی‌ رو واقعا و عمیقا باور نکرده بودم ...

حس خوبیه ... حس قشنگیه ... حس جدیدیه ... حدس هم نمیزنی آقاهه که من چه حسی بهت دارم :د آقه سر شلوغه ... این جاذبهٔ مردونه رو توت میبینم و تو حتا حدس هم نمیزنی :))

فردا صبح میرم عضو رسمی‌ امنستی اینجا میشم $۳۰ ماهی‌ هیچی‌ نیست در عوض اولین قدم برای اینکه عضو گروهی باشم که باهاشن همفکرم و یه قدم مثبت یه نقش سازنده هست..

بعدش هم میرم یه فرزند خونده میگیرم توی یه کشور دیگه ماهی‌ $۳۰ هم برای اون :)

چرا اینها زودتر به فکرم نرسیده بود...

ممم... حالا به فکرم میرسه .... چون دره کمد تنسی تکسیدو باز شده :))


:**:

good night honey

No comments:

Post a Comment