Saturday, August 1, 2009

دستها:)

دستهای من بسته است... دستهای مرا به پاهایم زنجیر کرده اند، و زبانم را در دهان میخکوب دندانهایم نموده اند

سلول من تاریک است و دنیای مرا روزانه باریک نوری تشکیل میدهد که از سقف سوراخ سلول به درون رسوخ می‌کند

ذهن من اما هر چند خسته و ناتوان، همچنان آزاد بر پهنای دشتهای سرزمینم پرواز می‌کند

قلب من اما هرچند شکسته و بی‌ قرار به عشق روز‌های روشن میتپد..

زندان من نه اوین است و نه کهریزک... زندان من حتا در زیرزمینهای وزارت کشور هم نیست ... زندان من غم من است

زندان بان من افکار منند ... و شکنجه گرم آن‌ چه است که تو حقیقت زندگی‌اش میخوانی...

به من نگاه میکنی‌ و فکر میکنی‌ که عجب شهامتی در این چشمان نهفته است و ستایش میکنی‌ تلاش اندکم را و فکر میکنی‌ آزادم

زندان من نامرعی است ... هاله جان... سوسن جان... بهار جان.. علیرضا.. محسن.... محمد... و... و... و...

زندان من آنقدر خوب طراحی‌ شده که آنچه تو از آن‌ میبینی‌ لبخند‌های عمیقی است که همیشه در چهره‌ام هک شده اند

غم تو مرا به باد داد

غم تو‌ای عزیز در بند

هرگز اسیر بوده یی؟ هرگز طمع تلخ تحقیر را چشیده یی؟ هرگز زیر فشار خرد کننده بی‌ عدالتی حیوان صفتان از خشم سینه ات تیر کشیده است؟

اگر بوده پس میدانی‌ حتا فکره دردی که میکشند چه به روزم میاورد

غم تو مرا خورد می‌کند

دستان خالیم قلبم را میفشارد

سینه‌ام تیر میکشد...

حس ناتوانی‌ حس تلخیست عزیز دلم

بگذار در این سلول تنگ اعتراف کنم که خسته شدم...

.....................................................................................................................

گاهی اونقدر آدم حالش خرابه که حتا کلمه‌ها هم از زیر دستش سر میخورن... میدونی‌

گاهی‌ اونقدر دل آدم گرفته که حتا نوشتن هم دردی دوا نمی‌کنه :)

به کجای این شب کهنه بیاویزم قبای ژندهٔ خود را

....................................................................................................................

کوچولو وقت شکستن نداریم میدونی‌ ؟

وقت باختن نداریم میدونی‌ :)

کوچولو وقتی‌ آدم بزرگ می‌شه باید محکم باشه باید ببینه و نشکنه باید محکم واسطه و بسازه

کوچولو :) تو این دنیای بزرگ شاید هیچ کسی‌ رو نداری که براش درد دل کنی‌

شاید همیشه ترجیح دادی بیشتر گوش باشی‌ برای شنیدن و شونه باشی‌ برای تکیه شدن ولی‌ کمتر گوشی پیدا میکنی‌ که بشه مطمئن بود درکت می‌کنه و معمولان هیچ شانه یی پیدا نمی‌شه که بشه بهش تکیه کرد، حتا برای کمی‌ اشک ریختن :)

چاره یی نیست گلکم دخملکم آزی جونم

هیچ چاریی نیست... میدونی‌ :)

دلم می‌خواست لاقل می‌تونستم با یکی‌ حرف بزنم مامانم آنی‌ بابام یکی‌ از دوستام داداشم.... ولی‌ اصلا نمیتونم ، چون خود خاهیه محض و میدونم که تنها حاصلش اینه که اونها حالشون بد بشه :) امتحان کردم و همیشه پشیمون شدم :)

پس مجبورم خودم یه جوری باهاش کنار بیام ... خوب زندگی‌ منم اینجوریه :)

چه می‌شه کرد؟ هووم؟ میخوای بشینی‌ زانوی غم بگیری بغل و بغض کنی‌ یا ادامه بدی و سعی‌ کنی‌ مثبت فکر کنی‌ و مثل یه آدم بزرگ از پس مشکلاتت بر بیای؟

بی‌ خیال آبجی... بی‌ خیال... سخت نگیر.. خوشحال باش که بلدی همیشه بخندی حتا وقتی‌ دلت یه دریاچه خون هست :)

خوشحال باش که میتونی‌ ظاهرت رو حداقل حفظ کنی‌ طوری که مامانت نگران نشه و همه فکر کنن چه قدر این آزی دختر محکم و مقاومی هست :)

خوب اینها خودش خوبه مگه نه
:)
----------------------------------------------
حالم خرابه نازنین حالم خرابه... ولی‌ درستش می‌کنم من رو که میشناسی نمیشکنم تاجایی که بتونم می‌‌ایستم و مقاومت می‌کنم حالا تو هی‌ سیلی‌ بزن روزگار

دلم خونه به زندانی‌ها که فکر می‌کنم آتش میگیرم.. همه ش خودم رو تصور می‌کنم جای اونها جای خانواده شون .... حتا یه نفر در بند هم یه نفره...

مممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

بشینم یه کاریکاتور طراحی‌ کنم واسه این مسابقه شاید حالم بهتر بشه :)

دوستی پویا کلی‌ بهم نیرو میده کلی‌ دیدن اینهمه مقاومتش به زندگیم رنگ میده... اینجا همه خاکستری شده اند پویا هنوز پره رنگه و این باعث می‌شه دلم رنگش نپره :)

No comments:

Post a Comment